پیراهن و شلوار سبز ارتش را به تن کرده و راستقامت و با صلابت سیسال در نظام خدمت کرده است. افتخارش حضور در ارتش در زمان جنگ تحمیلی است، آن روزها که برای حفظ مرزهای کشور در جنوب و غرب کشور حضور داشته و جانباز شده است.
سال۱۳۶۲ با قبولی در آزمون دانشکده افسری وارد ارتش میشود و بهخاطر نمرات خوبش به لشکر پیاده۷۷ خراسان در مشهد میپیوندد. از همان روز اول به مناطق جنگی اعزام میشود و از غرب تا جنوب کشور در عملیاتهای مختلف حضور داشته است.
روزها و شبهای جزیره مجنون، تپه۴۰۲ سومار و عملیات والفجر۸ را بهخوبی به یاد دارد. به مناسبت روز ارتش جمهوری اسلامی پای صحبت احمد شرفخانی، سرهنگ جانباز و بازنشسته ارتش، در محله امیریه نشستهایم. او برایمان از آن روزها و رشادت سربازان روایت کرد.
احمد شرفخانی سال ۱۳۴۲ در اسفراین، بخش صفیآباد به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا پایان دوران راهنمایی همانجا پشت سر گذاشت. برای تحصیلات متوسطه راهی مشهد شد و بعداز گرفتن دیپلم، سال ۱۳۶۲ در امتحان دانشکده افسری شرکت کرد و قبول شد. به واسطه درگیر بودن کشور در جنگ تحمیلی بلافاصله، دورههای نظامی را در تهران و شیراز پشت سر گذاشت و به لشکر پیاده۷۷ خراسان در مشهد معرفی شد. در همان بد و ورود، او را راهی جبهههای جنگ کردند.
جزیره مجنون اولین خط مقدمی بود که به آنجا اعزام شد و اولین رؤیارویی با دشمن را تجربه کرد. او همراه با دیگر همرزمان گردان، شبانه به جزیره مجنون رسید، جزیرهای که مسیرش روی آب و معلق بود. شبها و روزهای این جزیره سرشار از خاطرات فراموشنشدنی سرهنگ است.
جزیره مجنون بین دستههای گروهان تقسیم میشد و احمدآقا همراه با دسته دو باید به قسمت مرکزی میرفت. او میگوید: شبانه بهسمت جزیره رفتیم تا منطقه را شناسایی کنیم. ابتدای جزیره خاکی بود و نیروهای بسیجی با تانکها آنجا مستقر بودند.
جزیره در شب آرام و ساکت بود، اما ناگهان گلولهای به سمت ما میآمد و هراس و ترس در وجودمان ایجاد میکرد. دیدن میدان جنگ از نزدیک با رزمایشها تفاوت زیادی دارد. بعد از گذشت از دکلهای دیدبانی، خودمان را به چهارراه مرگ رساندیم. از آن چهارراه سوار قایق شدیم و به سمت «پد» مرکزی حرکت کردیم.
جادههای جزیره مجنون «پد» نام داشت که بهطور کامل داخل آب قرار گرفته بود. سنگرها هم درکنار جاده واقع شده و طرف دیگرش به آب متصل بود؛ شبها از صدای قورباغهها، نیش پشهها و آزار موشهای بزرگ، نمیتوانستیم بخوابیم و همیشه آماده بودیم. سنگر پدها کوتاه بود و باید احتیاط میکردیم. دشمن احاطه کاملی به جزیره داشت و میدانست نیروها از چهارراه مرگ راهی مسیرهای مختلف میشوند و تیربار در اکثر اوقات روی این محدوده فعال بود. همه میگفتند باید اینجا را با سلام و صلوات رد کرد.
آن شب اتفاقی نیفتاد و نیروها به سلامت به مقرها رسیدند، اما ادامه صحبتهای جناب سرهنگ، خاطرات تلخ هم دارد؛ «بعد از دو هفته با گروهان دیگری جابهجا شدیم. به چهارراه مرگ که رسیدیم، دشمن شبانه تیرباران را شروع کرد و تعدادی از افراد پد مرکزی شهید و مجروح شدند. صحنه دلخراشی بود، همانطورکه مجروحان را به عقب میبردیم، دوباره تیرباران شروع شد و تعدادی دیگر از همرزمانمان شهید شدند.»
احمدآقا در دوران جنگ تحمیلی در اکثر مناطق جنوب مثل فکه، چزابه، میمک، جزیره مجنون و سایر مناطق عملیاتی حضور داشته است. البته او حضور در غرب کشور را هم تجربه کرده و به ارتفاعات دره پنجوین و تپه۴۰۲ سومار نیز رفته است؛ آنجا بود که اولین بار مورد اصابت ترکش قرار گرفت و مجروح شد. گروهان به سه دسته تقسیم و احمدآقا بهعنوان فرمانده دسته دوم انتخاب میشود و همراه تعدادی از نیروها بهسمت مرکز تپه میرود. این تپه برای دشمن اهمیت بسیار داشته و درصورتیکه آن را میگرفته، به محدوده زیادی مسلط میشده است.
شبها از صدای قورباغهها، نیش پشهها و آزار موشهای بزرگ، نمیتوانستیم بخوابیم و همیشه آماده بودیم
فرمانده گروهان یک شب از احمدآقا میخواهد که خودش را به دسته اول برساند و وضعیت آنجا را بررسی کند. او میگوید: مسیر نیروها از داخل کانالهایی بود که در مسیر تپه حفر شده بود. تازه به سنگر دسته یک رسیده بودم که صدای انفجار را در بیسیم شنیدم. دشمن توانسته بود سنگر استراق سمع را در پایین تپه تصرف کند. همزمان با این اتفاق دوباره فرمانده از من خواست که خودم را به دسته دو برسانم و آنجا را ساماندهی کنم.
مسیری را که دهدقیقهای رفته بودم، یکساعته برگشتم. تیربار دشمن تمامی نداشت و با هر قدمی که همراه بیسیمچی برمیداشتیم، دراز میکشیدیم تا هدف اصابت گلوله و ترکش قرار نگیریم. عراق آتش تهیه میریخت، یعنی همه سلاحهایش همزمان شلیک میکردند. آن شب مجروح و شهید زیادی داشتیم.
روحیه سربازها خراب شده بود و باید به آنها روحیه میدادیم تا تپه دست دشمن نیفتد. از آنها خواستم استقامت کنند، بعد هم نیروهای پشتیبانی وارد عمل شدند و توپها و خمپارههای سنگین زدند تا نیروهای عراقی عقبنشینی کردند، اما همچنان سنگر استراق سمع دستشان بود. صبر و استقامت نیروهای ارتش در آن روزهای سخت و طاقتفرسا و زیر تیربار آتش دشمن، ستودنی بود.
ظهر روز بعد، منطقه آرام میشود و سرهنگ منوچهر کهتری بههمراه سرهنگ مجتبی شمس، خود را به تپه میرسانند تا اوضاع سروسامان پیدا کند. آنها از احمدآقا میخواهند تا با گروهی بهسمت سنگر استراق سمع برود. او هم اطاعت میکند و در حال تهیه گروه بوده است که متوجه میشود فرمانده هادی ایمانی گروهی را ساماندهی کرده است و میخواهد به آن سمت برود. اما دشمن باوجود تجهیزات پیشرفتهای که داشته، متوجه میشود و تیرباران دوباره از سرگرفته میشود.
احمدآقا میگوید: ۱۰ دقیقه بیشتر از حرکت آنها نگذشته بود که تپه صحرای کربلا شد. دشمن در نبرد با کشور ما تنها نبود؛ کشورهای غربی، آمریکا و اسرائیل و حتی کشورهای عربی از او حمایت میکردند و تجهیزات زیادی داشت. اما ما تنها بودیم و باید با همه آنها مبارزه میکردیم. با این شرایط، یک سنگر هم برای فرماندهان ما ارزش بسیار داشت و میخواستند مواضع را حفظ کنند. بههمیندلیل دوباره شب، سرهنگکهتری فرمان داد تا با گروهی بهسمت سنگر استراق سمع بروم.
فرمانده گروهان مجروح شده بود و بهعنوان جانشین فرمانده باید ابتدا سری به سنگر تیربار میزدم. درحال برگشت بودم که صدای گلوله آمد. به بچهها گفتم بخوابند. در همان ثانیه اول احساس کردم دستم قطع شده است، اما دستم آسیبی ندیده بود و ترکشها از پشت وارد قفسه سینه شده بودند. من را به عقب بردند و در بیمارستان مراغه بستری شدم. شب سوم با دیدن تلویزیون متوجه شدم که نیروها توانستهاند با گلولههای سنگین، سنگر را پس بگیرند و خوشحال شدم.
احمدآقا پنجماه بعد یعنی بهمن۱۳۶۴ دوباره خود را به یگان معرفی میکند. حالا افسر است و باید برای شناسایی به معبر یک شلمچه برود؛ معبری که باید توسط نیروها دقیق شناسایی میشد تا همهچیز برای عملیات والفجر ۸ آماده باشد.
او میگوید: معبر اول، بیشاز یک کیلومتر بود و سهبریدگی شانزدهمتری داشت. همراه با نیروهای بسیجی و با کمک نردبان و دیگر تجهیزات، نقشه این معبر را کشیدیم؛ البته هر شب تعدادی از نیروها میرفتند و باید کروکی دوباره کشیده میشد تا صحت اطلاعات مشخص شود. یک شب باران شدیدی گرفت و زمین گل و چسبناک شد. تا بریدگی اول پیشروی کرده بودیم که عراق تیرباران را شروع کرد.
فرصت نمیکردیم به عقب برگردیم. آنقدر دراز کشیدیم که از سرتاپا گلی شدیم. دستور داشتیم معبر را کامل بگیریم و اجازه ندهیم دشمن به سمت فاو پیشروی کند. چهارشب آنجا بودیم و نیروها خسته بودند؛ در همین وضعیت از طرف فرمانده گروهان دستور آمد که باید برای عملیات دیگری به غرب برویم.
شبانه مشغول تحویل خط به نیروهای تازهنفس بودیم که دوباره تیربار شروع شد. بیسیمچی همراهم بود که متوجه شدم گلوله بهسمت ما میآید. او را بهسمت سنگرهای کوتاه سمت دکل ابتدای مسیر هل دادم و دوباره ترکش به پشتم خورد. با شدت به زمین خوردم و برای بار دوم مجروح شدم.
اینبار مجروحیت احمدآقا شدیدتر است. او را با هلیکوپتر به بیمارستان امامرضا (ع) اهواز میبرند. بعداز انجام اقدامات اولیه، او را به بیمارستان بهشتی شیراز منتقل میکنند. دو هفته آنجا بستری بوده است و خاطراتی بهیادماندنی از مردم شیراز دارد.
او میگوید: یکی از مهمترین علل پیروزی کشور در جنگ تحمیلی، همراهی مردم با نیروهای نظامی بود؛ مردمی که پشت جبهه هر آنچه از دستشان برمیآمد برای نیروها انجام میدادند؛ از رساندن غذا و دارو گرفته تا عیادت در بیمارستانها. خوب یادم است که در آن روزها مردم به مجروحان نظامی سر میزدند و هرچه احتیاج داشتند برای آنها میآوردند. بهتر شده بودم و باید به نقاهتخانه شیراز میرفتم و از آنجا عازم مشهد میشدم، اما چون در بیمارستان ارتش بستری نشده بودم، طبق قوانین نظام باید از بیمارستان مخصوص با مهر و امضا تأییدیه میگرفتم.
همراه آمبولانس به بیمارستان مربوطه رفتم و به اتاق رئیس بیمارستان رفتم و شرایط را توضیح دادم و او هم بدون معطلی برگه موردنظر را مهر و امضا کرد. باید خودم را به نقاهتخانه میرساندم تا به پرواز شب به مشهد برسم، اما پول نداشتم و یکی از پرستارها یک پنجتومانی به من داد. سر خیابان منتظر تاکسی ایستادم. مسیر را میگفتم و پول را نشانشان میدادم، اما ماشینی با این پول کم توقف نمیکرد. ماشین سوم هم من را رد کرد، اما دوباره به عقب برگشت و دیدم مسافر کنار راننده از من خواست تا سوار شوم. به صندلی عقب آمد و کنارم نشست.
باید خودم را به نقاهتخانه میرساندم تا به پرواز شب به مشهد برسم، اما پول نداشتم
در مسیر اتفاقاتی را که افتاده بود، تعریف کردم که دیدم مقداری پول در جیبم گذاشت. نگاهش کردم؛ گفت «اصلا صدایش را در نیاور. شما جانتان را برای مملکت گذاشتهاید.» به نقاهتخانه که رسیدیم، کرایه را داد و رفت. همیشه از این خاطره با عنوان «مجروحیت در شلمچه، بیپولی در شیراز» یاد میکنم.
احمدآقا چندماهی در مشهد دوران نقاهت را پشت سر میگذارد و دوباره راهی منطقه میشود، اما اینبار بهخاطر جراحتهای زیاد، او را به خط مقدم نمیفرستند و از همانجا کارهای پشتیبانی را انجام میدهد. تا یکسالونیم بعداز تصویب قطعنامه همچنان در مناطق جنگی میمانند تا درصورت ناآرامی، اقدامات لازم را انجام دهند و با لشکر۷۷ خراسان برمیگردد و تا پایان خدمت در تیپهای مختلف این لشکر در شهرهای مختلف خراسان ازجمله گردان آموزشی تربت حیدریه خدمت میکند.
بعد از اجرای آخرین رزمایش در لشکر و کسب نمره کامل سال ۱۳۹۲ با درجه سرهنگی بازنشسته میشود. او یادی هم از امامخمینی (ره) و درایت ایشان در حفظ ارتش جمهوری اسلامی ایران میکند و میگوید: بعداز پیروزی انقلاب اسلامی، منافقین، مجاهدین و استکبار جهانی میخواستند ارتش را منحل کنند. اما امامخمینی (ره) با درایت و تجربهای که داشتند، فرودین۱۳۵۸ بیانیه دادند و اعلام کردند ارتش میماند و منحل نمیشود و باید برای سازماندهی خود اقدام کند. از مردم نیز خواستند که از ارتش حمایت کنند.
احمدآقا سال۹۳ به همراه خانواده ساکن خانه جدیدشان در خیابان عصمتیه شد. او با همراهی تعدادی از اهالی تصمیم گرفتند مسجدی در این محدوده بنا کنند. با تحقیق و پرس و جو متوجه شدند که اینجا زمینی برای این بنا درنظر گرفته شده است. کارهای اداری آن را انجام دادند و با همکاری خیران، مردم و شهرداری، زیرزمین مسجد ساخته شد. باتوجهبه اینکه احمدآقا ارتشی بوده و نظم و انضباط زیادی در کارها داشته است، اعضای هیئتامنای مسجد فاطمهالزهرا (س) مسئولیت مالی و حسابوکتاب کارهای مسجد را به او میسپارند.
او میگوید: حساب و کتابها باید دقیق باشد تا در آینده مشکلی پیش نیاید. برای همین بود که مسئولیت را قبول کردم و دفتر کل خریدم. به همه اطلاع دادم که از این پس باید همه حسابوکتابها پیش از انجام هرکاری وارد دفتر شود و هزینهها فاکتور داشته باشد. همه اقدامات، چه ساختوساز، چه خرابی باید با همفکری همه اعضای هیئتامنای مسجد انجام شود. بهمرور طبقه اول نیز ساخته شد و در حال پیگیری سایر کارهای مسجد هستیم.
خوشبختانه تا امروز همهچیز بهخوبی پیش رفته است. مدتی بود که بهخاطر عمل چشم راستم مجبور شدم امور مالی را به عضو دیگری از هیئتامنا بسپارم. چشمم گوشت اضافی آورد و بهخاطر اینکه در جنگ شیمیایی شدم، بخیهها نمیگرفت و چندبار عمل کردم. الان هم بینایی این چشمم ضعیف است.
فرشته شرفخانی، همسر و دخترعموی سرهنگ، تازه نوه دختری را از مدرسه آورده است و به جمع ما اضافه میشود؛ بانوی صبور، مهربان و خوشرویی که سال۱۳۶۴ بعداز بازگشت احمدآقا از جزیره مجنون به عقد او درآمد و سال۱۳۶۵ به خانه خودشان رفتند. او در این سالها زحمات زیادی برای خانواده کشیده و در سیسال خدمت سرهنگ، همه امور خانه و زندگی و تربیت بچهها بر دوش او بوده است.
سرهنگ شرفخانی قدردان زحمات همسرش است و میگوید: افراد نظامی باید همسرانی صبور و مسئولیتپذیر داشته باشند تا زندگی سروسامان بگیرد. فرشتهخانم در این سالها زحمات زیادی برای من و فرزندانمان کشیده است و همچنان هربار که مشکلی برای من پیش میآید، بیش از همه نگران است و از من مراقبت میکند. صبر و شکیبایی همسرم ستودنی است.
فرشتهخانم هم از ازدواج با احمدآقا رضایت دارد و میگوید: زندگی با افراد نظامی با اینکه سختی زیادی دارد، عزت و احترام بهدنبال دارد. در سالهای جنگ و بعد از آن و ادامه خدمتشان در شهرهای مختلف خراسان، با هم سختیها را پشت سرگذاشتیم. همه امور خانه و تربیت بچهها و رسیدگی به کارهایشان برعهده خودم بود. ترکشهایی که در جنگ به نخاع سرهنگ خورده است، هنوز هم برای او مشکلاتی ایجاد میکند و باید مراقب سلامتش باشم. به وجودش افتخار میکنم و از زندگیام رضایت دارم.
* این گزارش پنجشنبه ۳۰ فروردینماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۴۵ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.